یک نه ! دو سه سایه ، نمی دانم که هستند
بر پلّه هـا ، آرام – دور از هـم – نشستند
یک کودک خنـدان ، که چشمـان سیاهش
از تیـــره ی خورشیــد های دور دستند
هی می نویسد، زنـدگی یک شعر زیباست
که شــاعرانش مــاه و گل را می پرستند
یک پله بـــالاتر – کـه چشمان مرا یافت
دانست اینــها حــرفهایی کــهنه هستند
کودک ، روی من پا نهاد و پیر شد ، بعـد
یک باره ، بـاهم پله ها در هم شکستنــد
درباره این سایت